از روزهایی که گذشت..

مدت زمان خیلی زیادیه که پست نگذاشتم و اتفاقات خیلی زیادی افتاده طبیعتا 

از دانشگاه رفتنم برات بگم، که باورم نمیشه سه ماهه دارم دانشگاه میرم، فردا یکشنبه میانترم دارم و ترم اولش داره تموم میشه...

وقتی برای کنکور ارشد رفتم دانشگاه حکیم سبزواری، دانشکده علوم انسانی، آرزوم بود که همینجا قبول شم. وقتی رتبه‌م اومد، ناراحت بودم که چرا با این رتبه برم حکیم. چرا رشت نه... چرا مازندران نه...

ولی الان واااااقعا حالم باهاش خوبه. خیلی دوسش دارم. سختمه درس خوندن، ولی این مسیر منه، باید تا آخرش برم :)

از مدرسه بگم برات. با کش و قوس های فراوان تونستم موافقت باادامه تحصیل بگیرم، بهم دبیری زبان دادن تو دو تا روستای دور

اوایلش فکر نمیکردم از پس رفت و آمدش بربیام، میترسیدم از تنهایی ۶ صبح پشت فرمون نشستن و‌ ۶۰ کیلومتر رانندگی کردن، ولی اینم میسر شد

میدونی؟ آدم توی هر موقعیتی که قرار بگیره و مجبور به انجام چیزی باشه، کم کم خودشو وفق میده و از پسش برمیاد :)

جدای از این ها، دارم آموزشگاه میرم برای تدریس. 

خیلی به نسبت پارسال زحمتم بیشتره، کارم بیشتره، اما حال خوشمم بیشتره. این راه، راه منه :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

233 ^____^

من پارسال یه کنکور ارشد دادم، یلخی

فکر میکردم با تکیه به دانسته هام و اطلاعات قبلیم میتونم چیزی قبول شم، میتونم دانشگاه برم. زد و نتایج کنکور اومد، یه رتبه‌ی فضایی... اونجا بود که کرک و پرم ریخت و فهمیدم که نه، اینجوری نمیشه. باید بشینی بخونی

کنکورم دو بخش داشت، عمومی و تخصصی. عمومی که اصلا نخوندم. تخصصی خودش شامل سه بخش بود. من از اواخر شهریور به فکرش افتادم و شروع کردم به خوندن. یه هفته خوندم و بعدش بادم خوابید و ول کردم😅 سختم بود. سال خیلی سختی بود. مدرسه میرفتم و میومدم و درس میخوندم، اما خیلی کم... از آبان تا خود دی هیچی نخوندم. بعدشم کژدار و مریز... یه روز بخون یه هفته نخون و... تا اسفند. از اسفند باز ول کردم تا خود روز کنکور، شاید جمعا ده روز خوندم😅 شب کنکور یه فیلم گرفتم از خودم که من راضی نبودم از خودم، من خوب نخوندم، من میدونم تلاش نکردم، ولی کاش که آخر این سوز بهاری باشد و خب الان؟

من شدم ۲۳۳ ^____^

و این رتبه برای من خیلی باارزشه
من فکر نمیکردم زیر هزار بیارم
من امسال چ سرکار رفتم، عکاسی کردم، هم کار خونه داشتم، هم تغییر رشته ای بودم، فقط و فقط هم تک درس خوندم
خیلی ناامید بودم

اما الان واقعا خوشحالم🥺♥️

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

اوه!

تو این مدت چیکار میکردم؟ هر روز این جا رو چک میکردم اما دست و دلم به نوشتن نمیومد.

بازهم روزهای بدی داشتم متاسفانه، انگار وبلاگ شده جای گریه و‌ زاری من😑

رفتم سرکار، فضای مدرسه خیلی با چیزی که مد نظرم بود متفاوت بود، خیلی اذیت شدم، خیلی سخت بودو خیلی حالم گرفته شد

الانا چیکار میکنم؟ رهاش کردم بره، هر جوری که هست پیش بره فقط. دارم جوونه میزنم چون که امید بذر هویت ماست. دارم هدف های جدیدی رو پیدا میکنم و امیدوارم خیلی زود بیام و بگم که بهشون رسیدم♥️

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

نیاین آقا نیاین!

دلم میخواد پشت کارت عروسیامون بنویسم به خداوندی خدا که ما راضی به عروسی گرفتن نبودیم و نیستیم! اونم تو این وضعیت! نیاین! اگه جونتونو دوست دارین بشینین خونه هاتون‌. ما به عروسی اومدن شما راضی نیستیم ولی حیف که کسی نمیفهمه چی میگیم!

پی نوشت: من دیروز واکسن زدم، امروز یکم احساس سنگینی رو قفسه سینه م دارم و تعداد تنفسم بیشتر شده. یکی از بستگان خیلی نزدیکمون چن روزه تب و سردرد و اسهال و بدن درد و فلان داره! هر چی بهش اصرار می کنیم برو تست بده میگه نه! من خوبم! بهشم میگیم پس نیا عروسی بهش برمیخوره! به هیچ صراطی مستقیم نیستن! خدا خودش بهمون رحم کنه! خدا عقل داده ولی اصرار دارن که ازش استفاده نکنن. کاش که بشه از دست این جماعت خلاص شیم

کاش که بشه یه چن روز گم و گور شیم تا دست از سر ما بردارن -_-

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

امید بذر هویت ماست

شب ساعت ۲ خوابیدم. صبح ۸ بیدار شدم

برای این که نخوابم یکم حرکت کششی رفتم

افاقه نکرد

رفتم یه دوش گرفتم

رو چشمام یخ گذاشتم

شلوارک جین و تی شرتمو پوشیدم و نشستم پشت سیستم به کار

بعد سه ساعت دوباره خوابم گرفت! دوباره رفتم دوش گرفتم، یه قهوه گذاشتم و نشستم به نوشتن. ساعت ۱ که شد لپ تاپم هنگ کرد. گذاشتم ری استارت شه، تو همین بین یه استامبولی فوری گذاشتم، یه سالادم درست کردم و دوباره ادامه کار. همه اینا حدود ۲۰ دقیقه وقت گرفت. بعدم ناهار و دوباره! ساعت ۴ رفتم باشگاه، تا ۵.۵ اونجا بودم که برق رفت، گرم بود و اومدم خونه

یه لباس عوض کردم و چشامو رو هم گذاشتم که ۶.۵ شد و کارفرما عکاسیم زنگ زد. پاشدم سریع لباس پوشیدم و تا ۸.۵ سر عکاسی بودم. شام خوردیم، هادی رفت باشگاه و منم ادیتایی که تا امشب باید تحویل میدادم رو انجام دادم. الان پاشدم یه نودل با قهوه گذاشتم تا باز یکی دو ساعتی بشینم پای کار پژوهشیم..

سخته! زیاده و سنگینه! روزی هزاربارم میگم ولش کن! چرا من مث بقیه دوستام نباشم؟ برم خوش بگذرونم و... ؟ اما باز دوباره،

امید بذر هویت ماست!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

چو چاه ریخته آوار میشم بر خویش!

۵ روز دیگه قراره آزمون ارشد بدم. اندازه یه ارزنم بلد نیستم و با توجه به این مصوبه ی منع ادامه تحصیل که «فعلا» لغو شده شاید این آخرین فرصتم باشه برای درس خوندن توی یه رشته دیگه. کنکور زبان شرکت‌ کردم، به امید این که روزگاری بتونم تبدیل مقطع بخورم و برم دبیر زبان بشم. اما خودم خوب میدونم چه خیال خامیه و چقدررر از دانشگاه قبول شدن به دورم... 

یه استادی داشتیم، ترم ۴ دانشگاه بهم یه پیشنهاد همکاری داد برای کار پژوهشی، منم کله خر و خام! قبول کردم! الان یه فرصت یه ماهه بهم داده که فقط ۹ روزش مونده و من هییییچی براش ننوشتم... اونقدری استرسشو دارم که شبا خوابشو میبینم حتی! دختر خوب، تو قراره بری یه روستا معلم ابتدایی بشی، هزارتا کتاب و مقاله هم داشته باشی آ.پ پشکلم نمیده دستت! واقعا نمیدونم چرا قبول کردم!

بعد ۱۶ سال تحصیل داریم خشک و خالی فارغ التحصیل میشیم و هیچ کس به هیچ جاشم نیست. خیلی مظلومانه و مسخره حتی خودمون برای خودمون تدارک جشن فارغ التحصیلی دیدیم و یه مشهد دیگه برای این باید برم. کی؟ ۱۰ مرداد!

مورد دیگه ای که تو این چند روز برام شده جنگ اعصاب مسئله ی عروسی گرفتنه! یه پدر و مادر ایرانی که هیچ وقت کوتاه نمیاد و میخواد فقط حرف خودش باشه و بازم مثل همیشه اونی که قراره کوتاه بیاد منم... تن لاجون من قراره یه عروسی هم بگیره ۱۵ مرداد..

همه اینا دست به دست هم دادن تا هیولای خفته ی اشتها رو بیدار کنن. اونقدری میخورم تا بالا بیارم، بعدش باز دوباره اونقدر به خودم گشنگی میدم تا با یه عالمه پرخوری جبرانش کنم! امیدوارم همه اینا که میگذره، لااقل خوش بگذره.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

هم اکنون به یاری سبز شما نیازمندیم

چجوری به یه نفر مودبانه بگیم go fuck yoursrlf? 

واقعا مودبانه باشه :))))

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ازدواج

چند روزیه که با شنیدن خبر ازدواج یکی از آشناها به ازدواج خودم فکر میکنم. این دوستم سه سال از من بزرگتره و الان توی ۲۵ سالگی ازدواج کرده، من توی ۱۹ سالگی!

ازدواج تو ۱۹ سالگی‌ اصلا چیزی نبود که من حتی بهش فکر کنم. هیچ وقت! حتی همین الانشم به نظرم ۱۹ سالگی سن کمیه برای ازدواج

اما چی شد که خودم ازدواج کردم؟

من شرایط خیلی خیلی بدی داشتم

توی بدترین برهه ی زمانی بودم که تا حالا داشتم

شروع کردن یه رابطه و اونم در قالب ازدواج الان که فکر‌ میکنم ایده ی خوبی نبود. اما برای من یه فرار رو به جلو بود. من خیلی خوش شانس بودم که حتی توی اون شرایط سعی کردم انتخاب هوشمندانه داشته باشم. خیلی خوش شانس بودم که برخلاف همه ی تصمیم هام توی اون دوران اشتباه و شتاب زده نبود

خیلی خوش شانس بودم که با آدمی که برای من مناسب بود روبرو شدم و خوش شانس بودم که بقیه چشم های بازتری برای من بودن

وگرنه معلوم نبود به کجا می رفتم...

شاید بهترین تصمیم اون دورانم بود. فرار رو به جلوی خوبی بود و واقعا منو ازون حالت نجات داد

من پای بزرگترین انتخابم یه ریسک بزرگ کردم و الان خوشحالم که شانس باهام یار بوده... .

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

فرزندانتان مایملک شما نیستند!

چند روزیه اینجا تالارها باز شده و دوباره جنگ اعصاب ما با عالم و آدم شروع شده.

روزی حداقل یک نفر زنگ میزنه که چرا عروسی نمیگیرین و سعی داره ما رو متقاعد کنه. از هر دری هم وارد میشن! 

ما آرزو داریم... می خوایم عروسی بچه مون رو ببینیم... مگه تو زن بیوه ای که میگی عروسی نمیخوای! ( چقدددددر ازین حرف بدم اومد).. فلانی شوهر سومشه میخواد عروسی بگیره... پدر و مادر ارزششو دارن که بخاطرشون از خواسته تون کوتاه بیاین... شما دارین الکی لج می کنین.. بعدا پشیمون میشین و ....

واقعا درک نمیکنم! من میتونم تصمیم بگیرم برای ازدواج کردنم! اون موقع رشد عقلی کامل رو دارم! اما حالا که میخوام مجلس عروسی نگیرم عقلم نمیکشه؟ موقع ازدواج کسی‌ نمیگه شاید بعدا پشیمون شی، اما الان همه میگن نه عروسی بگیر وگرنه پشیمون میشی؟

اصلا مگه بچه های شما وظیفه برآورده کردن آرزوهای شما رو دارن؟ 

واقعا اینقدر سخته احترام گذاشتن به نظر بقیه؟

کاش همه پدر و مادرای ایرانی بفهمن که بچه هاشون دارایی شون نیستن و نمیتونن هر جور دلشون میخواد باهاشون رفتار کنن...

موافقین ۰ مخالفین ۰

عذاب الیم

من همیشه ی عمرم از دندون پزشکی میترسیدم
از دندون درد هم همینطور
فوبیا دارم و هر وقت صحبتش میشه یا مطلب مرتبط باهاش میخونم تپش قلب میگیرم
اخرین بار بهمن ماه رفتم یه رادیوگرافی کل دندان ها و همه اونایی که نیاز به درمان داشتن رو درست کردم و خیالم راحت شد که حداقل تا یه سال دیگه نیازی به چکاپ نیست
باز دوباره دو هفته پیش چون یکی از دندونایی که بهمن پر کرده بودم حساس شده بود دوباره رفتم معاینه و دکترم عکس گرفت و گفت چیزی نیست و مسئله لثه هست

حالا الان دو روزیه که یکی از دندان هام حساس شده و درد خفیفی داره
من استرس دارم و بی خود و بی جهت هی دارم مسکن میخورم
استرسم باعث شده دردش بیشتر شه و مسکن قوی تری بطلبه، توی دندون های کاملا سالمم یا حتی عصب کشی شده ها هم احساس درد کنم و کلا بهم ریختم
با دکترم که تماش گرفتم تا چهارشنبه نیست و برای چهارشنبه باید برم معاینه
مسکن هام تموم شدن و استرس فردا و پس فردا هم بهش اضافه شده
همشم هی به این فکر میکنم که معلوم نیست دکتره کی بهم نوبت بده و میخوام تا موعد نوبتم چیکار کنم
اوضاع روحیم هم به شدت بهم ریخته و همه چیز دست به دست هم دادن تا منو از پا دربیارن و منم برای چنین هدفی خیلی آماده م...
خسته م! خیلی خیلی خسته...

موافقین ۱ مخالفین ۰