۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

نیاین آقا نیاین!

دلم میخواد پشت کارت عروسیامون بنویسم به خداوندی خدا که ما راضی به عروسی گرفتن نبودیم و نیستیم! اونم تو این وضعیت! نیاین! اگه جونتونو دوست دارین بشینین خونه هاتون‌. ما به عروسی اومدن شما راضی نیستیم ولی حیف که کسی نمیفهمه چی میگیم!

پی نوشت: من دیروز واکسن زدم، امروز یکم احساس سنگینی رو قفسه سینه م دارم و تعداد تنفسم بیشتر شده. یکی از بستگان خیلی نزدیکمون چن روزه تب و سردرد و اسهال و بدن درد و فلان داره! هر چی بهش اصرار می کنیم برو تست بده میگه نه! من خوبم! بهشم میگیم پس نیا عروسی بهش برمیخوره! به هیچ صراطی مستقیم نیستن! خدا خودش بهمون رحم کنه! خدا عقل داده ولی اصرار دارن که ازش استفاده نکنن. کاش که بشه از دست این جماعت خلاص شیم

کاش که بشه یه چن روز گم و گور شیم تا دست از سر ما بردارن -_-

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

امید بذر هویت ماست

شب ساعت ۲ خوابیدم. صبح ۸ بیدار شدم

برای این که نخوابم یکم حرکت کششی رفتم

افاقه نکرد

رفتم یه دوش گرفتم

رو چشمام یخ گذاشتم

شلوارک جین و تی شرتمو پوشیدم و نشستم پشت سیستم به کار

بعد سه ساعت دوباره خوابم گرفت! دوباره رفتم دوش گرفتم، یه قهوه گذاشتم و نشستم به نوشتن. ساعت ۱ که شد لپ تاپم هنگ کرد. گذاشتم ری استارت شه، تو همین بین یه استامبولی فوری گذاشتم، یه سالادم درست کردم و دوباره ادامه کار. همه اینا حدود ۲۰ دقیقه وقت گرفت. بعدم ناهار و دوباره! ساعت ۴ رفتم باشگاه، تا ۵.۵ اونجا بودم که برق رفت، گرم بود و اومدم خونه

یه لباس عوض کردم و چشامو رو هم گذاشتم که ۶.۵ شد و کارفرما عکاسیم زنگ زد. پاشدم سریع لباس پوشیدم و تا ۸.۵ سر عکاسی بودم. شام خوردیم، هادی رفت باشگاه و منم ادیتایی که تا امشب باید تحویل میدادم رو انجام دادم. الان پاشدم یه نودل با قهوه گذاشتم تا باز یکی دو ساعتی بشینم پای کار پژوهشیم..

سخته! زیاده و سنگینه! روزی هزاربارم میگم ولش کن! چرا من مث بقیه دوستام نباشم؟ برم خوش بگذرونم و... ؟ اما باز دوباره،

امید بذر هویت ماست!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

چو چاه ریخته آوار میشم بر خویش!

۵ روز دیگه قراره آزمون ارشد بدم. اندازه یه ارزنم بلد نیستم و با توجه به این مصوبه ی منع ادامه تحصیل که «فعلا» لغو شده شاید این آخرین فرصتم باشه برای درس خوندن توی یه رشته دیگه. کنکور زبان شرکت‌ کردم، به امید این که روزگاری بتونم تبدیل مقطع بخورم و برم دبیر زبان بشم. اما خودم خوب میدونم چه خیال خامیه و چقدررر از دانشگاه قبول شدن به دورم... 

یه استادی داشتیم، ترم ۴ دانشگاه بهم یه پیشنهاد همکاری داد برای کار پژوهشی، منم کله خر و خام! قبول کردم! الان یه فرصت یه ماهه بهم داده که فقط ۹ روزش مونده و من هییییچی براش ننوشتم... اونقدری استرسشو دارم که شبا خوابشو میبینم حتی! دختر خوب، تو قراره بری یه روستا معلم ابتدایی بشی، هزارتا کتاب و مقاله هم داشته باشی آ.پ پشکلم نمیده دستت! واقعا نمیدونم چرا قبول کردم!

بعد ۱۶ سال تحصیل داریم خشک و خالی فارغ التحصیل میشیم و هیچ کس به هیچ جاشم نیست. خیلی مظلومانه و مسخره حتی خودمون برای خودمون تدارک جشن فارغ التحصیلی دیدیم و یه مشهد دیگه برای این باید برم. کی؟ ۱۰ مرداد!

مورد دیگه ای که تو این چند روز برام شده جنگ اعصاب مسئله ی عروسی گرفتنه! یه پدر و مادر ایرانی که هیچ وقت کوتاه نمیاد و میخواد فقط حرف خودش باشه و بازم مثل همیشه اونی که قراره کوتاه بیاد منم... تن لاجون من قراره یه عروسی هم بگیره ۱۵ مرداد..

همه اینا دست به دست هم دادن تا هیولای خفته ی اشتها رو بیدار کنن. اونقدری میخورم تا بالا بیارم، بعدش باز دوباره اونقدر به خودم گشنگی میدم تا با یه عالمه پرخوری جبرانش کنم! امیدوارم همه اینا که میگذره، لااقل خوش بگذره.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰