۵ روز دیگه قراره آزمون ارشد بدم. اندازه یه ارزنم بلد نیستم و با توجه به این مصوبه ی منع ادامه تحصیل که «فعلا» لغو شده شاید این آخرین فرصتم باشه برای درس خوندن توی یه رشته دیگه. کنکور زبان شرکت‌ کردم، به امید این که روزگاری بتونم تبدیل مقطع بخورم و برم دبیر زبان بشم. اما خودم خوب میدونم چه خیال خامیه و چقدررر از دانشگاه قبول شدن به دورم... 

یه استادی داشتیم، ترم ۴ دانشگاه بهم یه پیشنهاد همکاری داد برای کار پژوهشی، منم کله خر و خام! قبول کردم! الان یه فرصت یه ماهه بهم داده که فقط ۹ روزش مونده و من هییییچی براش ننوشتم... اونقدری استرسشو دارم که شبا خوابشو میبینم حتی! دختر خوب، تو قراره بری یه روستا معلم ابتدایی بشی، هزارتا کتاب و مقاله هم داشته باشی آ.پ پشکلم نمیده دستت! واقعا نمیدونم چرا قبول کردم!

بعد ۱۶ سال تحصیل داریم خشک و خالی فارغ التحصیل میشیم و هیچ کس به هیچ جاشم نیست. خیلی مظلومانه و مسخره حتی خودمون برای خودمون تدارک جشن فارغ التحصیلی دیدیم و یه مشهد دیگه برای این باید برم. کی؟ ۱۰ مرداد!

مورد دیگه ای که تو این چند روز برام شده جنگ اعصاب مسئله ی عروسی گرفتنه! یه پدر و مادر ایرانی که هیچ وقت کوتاه نمیاد و میخواد فقط حرف خودش باشه و بازم مثل همیشه اونی که قراره کوتاه بیاد منم... تن لاجون من قراره یه عروسی هم بگیره ۱۵ مرداد..

همه اینا دست به دست هم دادن تا هیولای خفته ی اشتها رو بیدار کنن. اونقدری میخورم تا بالا بیارم، بعدش باز دوباره اونقدر به خودم گشنگی میدم تا با یه عالمه پرخوری جبرانش کنم! امیدوارم همه اینا که میگذره، لااقل خوش بگذره.